مدام با خودم می گویم به زودی تمام می شود!
مدام با خودم می گویم به زودی تمام می شود! این استرسها و شب نخوابیدنها، این هول هولکی غذا خوردن، این بدو بدوهای الکی، این خانه به هم ریخته و کثیف که اثر دست و انگشتهای آغشته به بستنی و شکلات بر روی در و دیوار و مبل و آینه و ... به آدم چشمک میزند،
این ظاهر به هم ریخته و نامرتب، آرایشگاه نرفتن، استخر نرفتن، تفریح نکردن، دکتر نرفتن برای مریضیهای کوچک و بزرگ که گاه و بیگاه از یک جای آدم میزند بیرون، یک عالمه کار نصفه و نیمه و انجام نداده شخصی و غیر شخصی، خستگیها و خوابآلودگیهای وسط روز، وقت نداشتن برای دیدن عزیزترین کسانت که می دانی شاید روزی حسرت این روزها را بخوری که چرا بیشتر به آنها توجه نکردی، مثل مادر مریض و خسته و بیمارت، دور شدن از دنیای علم و اقتصاد و سیاست و ... و .... و خیلی چیزهای دیگر که دلم لک زده برای آنها. مثل رفتن به کنسرت و تئاتر و ... . نزدیک به سه سال است که دست کشیدم. از خودم. از همسر مهربانم و از همه چیزها و کارها و کسانی که دوستشان دارم و با آنها لذت می برم. یک وقتهایی متنی می خوانم راجع به مادرهایی که شاد و باهوشند و رسیدن به روح و جسم و روان خودشان را فراموش نکردهاند. یکی دو روزی را با تلاش فراوان مانند یک مادر شاد و باهوش سپری می کنم. بعد از آن من میمانم و انبوهی از کارهای انجام نداده و نصفه و نیمه و قول و قرارهای گذاشته شده برای کار و و و و ... خلاصه چند برابر شدن فشار و استرس و ... . کاش شبانه روز به جای 24 ساعت 34 ساعت بود. خیلی خوب می شد آن وقت. آن وقت می توانستم هم مادر خوبی باشم. هم کارمند خوبی. هم همسر خوبی. ولی حالا چی؟؟؟
نه! نه! کاش اصلا همین 24 ساعت بود ولی من یک کمی خانم تر بودم. یک کمی قانع تر. یک کمی این همه زندگی را جدی نمی گرفتم. خیلی تمرین می کنم که جدی نگیرم. همه چیز را. زندگی را. کار را. بچه داری و شوهر داری را. خودم را. ولی نمی دانم چرا نمی شود. شما می دانید؟ اگر می دانید به من بگویید. L