زندگی سخت
زندگی سخت است. خیلی سخت. از وقتی که یادم می آید همینطوری بوده و هست و انگار خواهد بود. سخت گیرد جهان بر مردمان سخت کوش. گاهی خسته می شوم. خیلی خسته. خیلی دلسرد. خیلی غمگین . اینقدر که می خواهم بمیرم. همان لحظه. ولی وقتی یاد صورت پاک و بی گناه و خنده های شیرین پسر 3 ساله ام می افتم می خواهم تا می توانم زنده بمانم و همه سختی هایش را تحمل کنم. وقتی خسته و ناامید و دل ششکسته از بی مهری ها از همه بدی ها و بی عدالتی ها دلم می گیرد، این پسر کوچولوی سه ساله می فهمد. با قلبی سراسر عشق و امید مرا در آغوش می گیرد و فشارم می دهد. می فهمد. همه چیز را. همه حس مرا مو به مو می داند انگار. کاش این پسر کوچولوی 3 ساله من وقتی یک مرد 30 ساله هم شد باز بفهمد که...
نویسنده :
مامان آزاد
0:53