آزادآزاد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

آزاد

زندگی سخت

زندگی سخت است. خیلی سخت. از وقتی که یادم می آید همینطوری بوده و هست و انگار خواهد بود. سخت گیرد جهان بر مردمان سخت کوش. گاهی خسته می شوم. خیلی خسته. خیلی دلسرد. خیلی غمگین . اینقدر که می خواهم بمیرم. همان لحظه. ولی وقتی یاد صورت پاک و بی گناه و خنده های شیرین پسر 3 ساله ام می افتم می خواهم تا می توانم زنده بمانم و همه سختی هایش را تحمل کنم. وقتی خسته و ناامید و دل ششکسته از بی مهری ها از همه بدی ها و بی عدالتی ها دلم می گیرد، این پسر کوچولوی سه ساله می فهمد. با قلبی سراسر عشق و امید مرا در آغوش می گیرد و فشارم می دهد. می فهمد. همه چیز را. همه حس مرا مو به مو می داند انگار. کاش این پسر کوچولوی 3 ساله من وقتی یک مرد 30 ساله هم شد باز بفهمد که...
12 تير 1394

تولدت مبارک

مادر بودن آدم را بهتر می‌کند. هیچ چیز در دنیا نمی‌توانست تا این حد مجبورم کند که بهتر باشم. که بهتر حرف بزنم، کمتر کار بد کنم، مهربان‌تر باشم، خوشحال‌تر باشم، سالم‌تر باشم، خوب‌تر باشم. هیچ چیز در دنیا نمی‌توانست چنین آینه شفافی جلوی رویم بگیرد که ایرادهایم را تویش ببینم و هی سعی کنم درست‌شان کنم. آینه‌ای به شفافی پسرکی که سه سال است دارد من را در قالب خودش تکرار می‌کند و من هی می‌بینم که چقدر فاصله دارم تا خوب بودن، تا رسیدن به آن مادری که کودک آرزوهایم را تربیت می‌کند. سه سال است دارم هر روز بیشتر سعی می‌کنم برای بهتر شدن. بیشتر و سخت‌تر. سه سال است که تو به دنیا آمده&z...
1 تير 1394

مدام با خودم می گویم به زودی تمام می شود!

مدام با خودم می گویم به زودی تمام می شود! این استرس‌ها و شب نخوابیدن‌ها، این هول هولکی غذا خوردن، این بدو بدوهای الکی، این خانه به هم ریخته و کثیف که اثر دست و انگشت‌های آغشته به بستنی و شکلات بر روی در و دیوار و مبل و آینه و ... به آدم چشمک می‌زند، این ظاهر به هم ریخته و نامرتب، آرایشگاه نرفتن، استخر نرفتن، تفریح نکردن، دکتر نرفتن برای مریضی‌های کوچک و بزرگ که گاه و بیگاه از یک جای آدم می‌زند بیرون، یک عالمه کار نصفه و نیمه و انجام نداده شخصی و غیر شخصی، خستگی‌ها و خواب‌آلودگی‌های وسط روز، وقت نداشتن برای دیدن عزیزترین کسانت که می دانی شاید روزی حسرت این روزها را بخوری که چرا بیشتر به آنها ت...
5 اسفند 1393

حالم خوب است

روزها و شبها به سرعت می گذرند. این روزها حالم خوب است.  یعنی بد نیست. مثل دو سه ماه پیش که در حال ترکیدن بودم، نیستم. دلم پر نیست. کارهای خانه را کم کم با آقای همسر انجام می دهیم. جر و بحث می کنیم، دعوا می کنیم، آشتی میکنیم، می خندیم، کل کل می کنیم. خلاصه با جیب خالی ولی با عشق و امید بسیار در حال بازسازی خانه هستیم. آزاد هم این وسط برای خودش حسسسسسابی خراب کاری می کند. کلی کار از پدرش یاد گرفته. وقتی آقای همسر درحال انجام کارهای معمولی و حساس نیست آزاد را خیلی درکارها قاطی می کند و من هم لذت می برم. اما این پسرک وروجک و غر غروی ما زیاد دم به تله نمی دهد و مدام درپی اهداف و خواسته های خودش است. نمی دانم درست می گویم یا نه ولی یا...
10 بهمن 1393

بازگشت به محیط کار بعد از 2 سال و 6 ماه

بالاخره بعد از حدود 2 سال و 6 ماه از محیط کار دور بودن برگشتم به آنجا. البته نه که در این مدت کاملا جدا بودم و کار نمی کردم. نه. به لطف خدا و رئیسی مهربان، بیشتر در خانه کارهای شرکت و پروژه های کوچک و بزرگی را که به من محول می شد انجام می دادم البته با داستانهایی فراوان که لحظه لحظه آنها برایم خاطره است. که گاهی با بی حوصلگی و کلافگی آنها را به کام خودم، همسرم و پسرم تلخ کردم:(   روزها و شب هایی سخت، شیرین و بسیار عجیبی بر من گذشت. روزها و شبهایی که شاید غیر از خودم و خدایم کسی از آنها آگاه نباشد. از وقتی که باردار شدم و اولین حس عجیب، شیرین و مرموز مادرانه را در وجودم احساس کردم تا به حال، حدود 3 سال می گذرد 3 ساااااااال. 3 سااا...
14 دی 1393

مهد کودک بچه های شیرین

باشگاه کودک تماشا هم تموم شد. البته نه فقط به خاطر حدود یک ساعت و نیم گریه آزاد در آخرین روز (البته بعد از 7-8 جلسه). بلکه بیشتر به خاطر ترافیک زیاد مسیر که تا خودم رو به ازاد برسونم هر دوتامون نابود شدیم. :((  روزهای اول رفتن به مهد کودک تجربه های تلخی برای مامان و کودکه. البته نه برای همه. بچه هایی هستن که خیلی راحت مهد کودک و چیزای دیگه رو می پذیرن. آزاد دو سال و یک ماهش بود که ندای آسمان رو براش شروع کردم. بعد از 5-6 جلسه مقاومت و قشقرق دیگه نبردمش. واقعا کوچولو بود هنوز. خودمم حس خوبی به مهدش نداشتم. بالاخره طاقت نیاوردم و بی خیالش شدم. آخه خیلی مقاومت می کرد. منم اصلا تو شرایط روحی خوبی نبودم. مساله جابجایی خونه و خیلی کارای دیگ...
17 آذر 1393

بهترین راه

وقتی واژه ها  اینقدر سر سخت ، اینقدر بی رحم اینگونه بی پروا مرا در لطیف ترین هوای پاییز می آزارند و هیچ چیز  این  آزار  را پایان نمی بخشد مرهم نمی گذارد  کلامی نیست حتی نیم نگاهی حتی لحظه ای تعمق  یا درنگ یا نگاهی مهربانانه که بگوید "من  می فهمم  ،  برایم  مهم  است" و  دلیلی  که  به من نشان دهد  چرا  باید  این حجم زجر را  تحمل کنم . . به چیزهایی  که  دوست دارم  می اندیشم  زیاد  هستند   می شود  با ...
8 آبان 1393

باشگاه کودک تماشا

بالاخره بعد از جستجوهای فراوان یه جایی رو پیدا کردم به اسم "باشگاه کودک تماشا" تو سعادت آباد . یه خانه بازیه نسبتا بزرگ و جدیده با یه کلاس در گوشه‌ای از اون که کارگاه‌های مختلفی توی اون کلاس برگزار می‌شه. مربی‌های جوون و مهربونی هم داره و اینکه مادرا می‌تونن گوشه‌ای از اون تو کافی‌شاپ کوچولوش بشینن با هم با دوستاشون گپی بزنن یا به کارای دیگه‌ای برسن یا مربی خصوصی واسه بچه‌های زیر 4 سال بگیرن و برن بیرون به کاراشون برسن. ایده خوب و نوییه توی تهران. شبیهش رو هنوز جایی ندیدم ولی شنیدم یکی خیلی بهتر و مجهزتر سمت قیطریه به اسم "لنا" باز شده. آزاد اونجا رو خیلی دوست داره. یکی دو جلس...
8 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آزاد می باشد